امروز ۲۹ بهمن ۹۷ برای مصاحبه کاری به شرکت امن مهیمن رفتم٬ یه فرم چندین صفحهای بهم دادن که فرم کنم و یکی از سوالتش این بود که اگر برگردید به ۱۰ سال قبل٬ کدوم یکی از تصمیمهای زندگیتون رو عوض میکنید؟ چه مسیری رو تغییر میدید؟ من برگشتم به ۱۰ سال قبل٬ سال ٬۸۷ سالی که کنکوری بودم و زمانی که انتخاب رشته کردم٬ حقیقتش من از انتخاب رشتمام راضیم و در نتیجه همین رو براشون نوشتم ولی در حین مصاحبه٬ وقتی که ازم سوال شد چرا آیتی رو انتخاب کردم٬ گفتم که حقیقتا از انتخاب آیتی به عنوان رشته ارشدم پشیمونم و اگه به عقب برگردم٬ هوش مصنوعی رو انتخاب میکنم. خوبه که آدم به اشتباهتش معترف باشه. به انتخابهای اشتباهی که کرده و به چیزایی که اگه برگرده به عقب انجامشون نمیده... ولی اینکه بعد از گذشت کمتر از یک ماه بعد از بزرگترین انتخاب زندگیت٬ ببینی که گند زدی٬ حقیقتا شوک بزرگیه... شوک بزرگی که باعث بشه به ادامه مسیرت شک کنی٬ شوک بزرگی که حتی نتونی به عزیزترینهات بگیش و هر مساله کوچیک دیگهای رو توی ذهنت بزرگ کنه.
شوکی که حتی تمرکز کاریت رو ازت بگیره و مجبورت کنه علیالرغم میلت شغلت رو رها کنی٬ بلکه بتونی خودت رو جمع و جور کنی و بفهمی که چی شده....
وقتی که فکر میکردی با خانوادهاش فرق داره و خودش تصمیم به تغییر گرفته و حسابی مذهبیه و توی رویاهات نماز جماعت خوندن باهاش رو و شنیدن صوت قرآن خوندنش رو و بحث و صحبت در مورد مسایل مذهبی رو تصور کردی و یهو واقعیت بهت سیلی میزنی و میفهمی که ای دل غافل٬ ایشون مدتیه حتی نماز هم نمیخونه...
چه کار میتونی بکنی؟ بزنی زیر همه چیز و به همه بگی این مساله رو و طلاق و تمام
یا اینکه صبر کنی و با خودت بگی درستش میکنی و به خودت قول بدی تا وقتی این مساله درست نشده بچهدار نشی و هی بگی و هی نکنه و هی بگی و ... و یهو سطح دغدغههات از کجا تا به کجا تغییر کنه و یهو ذهنت از هر چی هدف و کوفت و زهرمار دیگه است خالی بشه و منگ و گیج بمونی که چه کار کنم و این دفعه چجوری باهاش حرف بزنم و ....
با خودت فکر میکنی از کجا معلوم که تو از اون پاکتر باشی؟ به چی خودت مینازی که انتظار داشتی یه فرشته نصیبت بشه؟ به نمازهایی که توش فکرت به همه جا میره الا به خدا یا به روزههای قضایی که هر سال ۷ روز٬ با کم و زیادش بهش اضافه میشهُ یا به خدمتی که به هیچکسی نکردی؟ اینجوری میخواستی سرباز امام زمان بشی؟ اینجوری میخواستی سرباز امام زمان تربیت کنی؟ اصلا روت میشه اسم امامت رو بیاری دیگه؟ چه کردی با خودت؟ چه میکنی با خودت؟
پاک دیگه قاطی کردم٬ حس میکنم به هیییچ دردی نمیخورم. این دومین باره بعد از عقدم که این حس رو دارم٬ دفعه پیش از خونه احمد برمیگشتم و طبق صحبتی که روی تخت تو اتاق با احمد داشتم به این نتیچه رسیدم. اون شب با مترو برگشتم خونه و از عمد مسر مستقیم مترو تا خونه رو پیچدار کردم و خودمو گم کردم٬ آرزو کردم یه ماشین بهم میزد و این موجودی که فقط اکسیژن مصرف میکنه و به هیچ درد دیگهای نمیخوره تموم کنه.
امشب دومین ماهگرد عروسیمون هست و من از ته دلم غمگینم. فک میکنم بدترین ماهگردی بوده که داشتم. فردا صبح میخوام کیک دو رنگ درست کنم و یه دست پیراهن و شلوار بخرم و بادکنکهای قلبی که خریدم رو از فروشگاه تحویل بگیرم و گل بخرم و خونه رو حسابی مرتب کنم و یه شام خوب درست کنم و خونه رو حسابی مرتب کنم و لباس قشنگ بپوشم و ولنتاین رو با تاخیر برگزار کنم. شایدم یه جفت کفش مجلسی جلوبسته برای خودم خریدم و جلوی مادرشوهرم پوشیدم. حقیقتا لحظهای که احمد گفت از اون پرسیده که به نظرش برای روز زن چی بخرم و اون بهش گفته این کفش رو ندارم خیییلی حس بدی داشتم٬ این حس که این کمبود من رو این گفته و این به چشمش اومده....
- ۹۷/۱۱/۳۰