درباره احمد:
بیشترین چیزی که درباره احمد آزارم میده اینه که حس میکنم قبل از عقد به اندازه کافی نشناحته بودمش یا حتی میتونم بگم اصلا نشناخته بودمش. احمدی که من قبل از عقد تصورش رو میکردم تفاوت زیادی با احمدی که بعد از عقد دیدم داشت و من حقیقتا شوکه شدم. حتی چند بار این نکته رو به خودش هم گفتم و اواخر دیدم که ناراحت شده از این مساله که من هربار این نکته رو میگم به صورت منفی میگم و معلومه از یه چیزی ناراضی هستم. یه حالتی میشه که دلم نمیخواد ادامه بدم بحث رو و این طور مواقع یه جوری توجیه میکنم حرف قبلیم رو معمولا. مثلا میگم نه ببین اینکه من گاهی این حرف رو میزنم معنیش این نیست که همیشه اینحوریم... یه گه گاهی اینحوری میشم و ...
البته الان که دارم با نگاه جامعتری به قضیه نگاه میکنم میبینم از خیلی جهات احمد رو میشناختم. مثلا دیدگاه افتصادیش رو میدونستم. تعهد کم اخلاقیش رو تا حدی فهمیده بودم. چیزی که خیلی خیلی برام مهمه و بعد از فهمیدنش تا همین امروز و همیشه منو اذیت کرده و میکنه، تعهد کمش به مسایل عبادیه و سادهةرینش نماز. چیزی که منو میسوزونه اینه که من اگه این مساله رو قبل از عقد فهمیده بودم و به خانوادهآم گفته بودم محال بود عقد انحام بشه چون این یکی از فاکتورهای اصلی من بود. از روزی که فهمیدم بین حالت سرزنش خودم که چرا انقد احمق بودم که نفهمیدم و توجیه خودم که خوب قراین نشونگر چیز دیگری بود معلقم. من میدونستم که خانوادهاش چندان مذهبی نیستن ولی فکر میکردم خودش با رفتن از مسجد رویهاش رو عوض کرده و یه آدم مذهبی شده. توی دانشگاه ما اون رو به عنوان یک فرد مذهبی میشناختیم. تا حتی برای تولدش بچهها یه عبا خریدن و تسبیح... در حالی که این مساله اصلا توی دانشگاه نرم نبود ولی ما گروه یبودیم که می]واستیم متفاوت و فان باشیم و بودیم. بابام با آقا نوری که مربی مسجد احمد بوده صحبت کرده بود و اون تاییدش کرده بود از همه نظر. خودش به من میگفت که مدتها با دوستش هر شب جمعه میرفته شاه عبدالعظیم و هر صبح جمعه امامزاده صالح. برام فیلم و عکس فرستاد که توی مراسم مذهبی مرکز امام علی شهر میلان که برای شیعیان میلان هست رفته سخنرانی کرده. جز ملاکهای ازدواجش نوشته بود میخواد که طرفش نماز اول وقت بخونه. با این مسایل و هزار تا چیز دیگه خودم رو توجیه میکردم که عقلا همیچن آدمی با همچین مشخصاتی طبیعیه که نماز بخونه ولی واقعین به گوشم سیلی میزنه و میگه تو باید دقیق میپرسیدی. باید دقیقتر تحقیق میکردی. وقتی دیدی خانوادهاش مذهی نیستن باید حدسش رو میزدی و هزار تا باید دیگه...
این روزا که ماه رمضونه و خودم تنهایی برای سحری خوردن بیدار میشم (چون احمد ترجیح میده که بخوابه و خوابش خراب نشه و سحری نمیخوره (ولی روزه میگیره)) به این فکر میکنم که مذهبی بودن یک فرهنگه که دقیقا از توی خانواده به بچه منتقل میشه. بچه من اگر بیشتر نزدیک خانواده همسرم باشه فرهنگی رو میبینه که زمین تا آسمون با چیزی که من تصور میکردم بچهآم رو توش بزرگ کنم متفاوته. من قبل از عقد در مورد وضعیت مذهبی خانواده همسرم میدونستم ولی فکر میکردم خودش مذهبیه و میخواد که بچههاش توی محیط مذهبی بزرگ بشن ولی اینطور نیست. محیط الان خانواده ما اصلا اون جو مذهبی که من دوست داشتم رو نداره و قطعا بخشی از این مساله تقصیر منه. پس:
درباره نرگس:
اخیرا به این نتیجه رسیدم که آدم فوقالعاده وابسته و تفلید کنی هستم. انگار که هیچ اصالتی ندارم و تو هر ظرفی قرار بگیرم همون شکلی میشم. چند روزیه دارم به این قضیه فکر میکنم و وقتی دقیق فکر کردم دیدم شاهد مثالهای حتی سادهاش رو توی خودم پیدا کردم. مثلا توی مهمونی امشب که میزبان از دوستان احمد بود من تصور میکردم که خانمها خیلی قرتی و سانتیمانتال هستن. این بود که آرایش کردم ولی وفتی رسیدیم دیدم فقط دو نفر از خانمّا آرایش داشتن و باقی با ظاهر خیلی ساده و البته آراستهای اومده بودن. اونجا بود که فهمیدم من هیج اختیاری از خودم ندارم انگار!! صرفا بر اساس مشاهده جامعه کوچیکی از اونا به این نتیجه رسیده بودم که همشون آرایش میکنن و این استدلال رو کرده بودم که اگه همشون آرایش میکنن پس منم باید حتما آرایش کنم. همینقدر احمقانه. در حالی که من آرایش کردن زیاد رو اصلا دوست ندارم و کلا همیشه آدم خیلی سادهپوشی بودم.
یه مثال دیگه اینکه ما توی خانواده پدریم براساس انواع پخت تخممرغ اسمهای مختلفی به غذای حاصل میدیم. تخم مرغ همزه، نیمرو، پر و املت. اما احمد اینا کلا به هر نوع تخم مرغی میگن نیمرو! حتی اگه کاملا هم بزنن و زده و سفیده با هم مخلوط شده باشه. همینجوری داشتم برای خودم به یه چیزی فکر میش کردم که گفتم نیمرو. در حالی که منظورم تخم»رع همزده بود!! من اینو تقلید ساده و بیخودی میدونم ولی به عنوان شاهد مثال از وابستگی فکری خودم آوردمش.
شایدم واژه وابستگی فکری چیز دررستی نباشه ولی میخوام صرف مفهموش رو نشون بدم.
البته که این صرفا یه ویژگی کوچیک از منه و من کلی ویژگی دیگه هم دارم
درباره بچه:
خوب راستش بهش خیلی فکر میکنم. از چندین جهت:
۱- من بیماری اندومتریوز دارم و طبق گفته پزشکان ممکنه نتونم به روش طبیعی باردار بشم و در اون صورت باید از IVF استفاده کنیم که هم هزینه زیادی داره و هم زمانی زیادی نیاز دارن. دکترا میگن که باید زودتر اقدام به بارداری کنم و اگر بعد از ۷ تا ۸ ماه باردار نشدم برای IVF اقدام کنم.
۲- ما تصمیم داریم یک سال و نیم دیگه بریم خارج و تصمیمون این بود که اونجا بچهدار بشیم ولی این مستلزم اینه که یکی از مادرهامون بیاد کنارمون. مادر من همیشه سرش شلوغ بوده و غیز از من دو تا بچه دیگه هم داره. در نتیجه حقیقتا خیلی امیدی ندارم که بیاد. حتی با وجود اینکه بهش چندین بار گفتم این مساله رو که ذهنش آماده بشه. این یعنی به احتمال زیاد مادرشوهرم میاد که البته که خیلی از قضیه خوشحال نیستم چون فکر میکنم احمد بلد نیست تعادل خوبی بین من و مادرش ایجاد کنه و من از د صمیمت اونا تعجب میکنم و از حر اثرپذیری احمد از مادرش. مثال خیلی ساده اینکه مادرش وقتی یه راننده بد رانندگی کنه بهش فحش میده. البته که نه بلند و به اون ولی جوری که توی فضای ماشین دقیقا شنیده میشه. هر بار مادرشپهرم توی ماشین بوده و فخش داده احمد تا یه مدت این ادت رو داشت. عادتی که من ازش متنفرم. کا=لا رکیک حرف زدن با روحیه من سازگاری نیست.
۳- سومین دلیل به دو تا درباره بالایی ها بستگی داره. دوست ندارم بچم توی محیط غیر مذهبی باشه. باباش نماز نخوونه، موبایلش رو با خودش ببره تولت، فوش بده به رانندهها و ...
۴- از یه طرفی به خاطر دلیل ۳ الان بچهدار شدن خیلی خوبه. هم الان بیکار، هم مادرم نزدیکمه و مبةونه بهم کمککنه. هم تو کشور جدید فوری
مساله مویال و توالت
فیش ماشین و هدیه تولد
- ۹۸/۰۲/۲۶