زغال سنگ درخشان

می‌درخشم تا هستم.

زغال سنگ درخشان

می‌درخشم تا هستم.

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باش

بیش از ۱۳ ساعت به تحویل سال ۹۸ نمونده و من دارم در حالی به پیشوار سال نو می‌رم که وجودم سرشار از غم و خشم و حسادت‌‌ه.
یک هفته پیش همین موقع‌ها بود که فهمیدم بیماری آندرومتریوز دارم و درمان مطمینی براش وجود نداره و ممکنه نتونم به صورت طبیعی باردار بشم. توی این یک هفته چندین سونوگرافی و آزمایش انجام دادم و طبق گقته پزشکان بیماریم پیشرفته است. سه تا پزشک بهم توصیه کردن که سریع‌تر باردار بشم چون اگه زمان زیادی بگذره ممکنه نتونم به صورت طبیعی بچه‌دار بشم. ولی چطوری می‌تونم به بچه فکر کنم در حالی که خیلی امیدی به آینده رابطه‌ام ندارم. دو روز پیش همراه مادر همسرم یک روزه به سفر تبریز رفتیم. ۷ ساعت توی راه بودیم که برسیم و دو ساعت عمه مادر همسر جان را ملاقات کنیم و ۷ ساعت دیگه توی راه باشیم تا برگردیم. توی این سفر من چند تا نکته رو متوجه شدم. این‌که همسرم و مادرش فوق‌العاده با هم تفاهم دارن و توی خیلی مسایل هم نظر هستن. به صورت طبیعی هم که خاطرات زیادی با هم دارن و واقعا برای گپ زدن با همدیگه مناسبن. به حدی که همسرم تمام مدت توی ماشین داشت با مادرش صحبت می‌کرد و حتی وقتی من یه چیزی می‌گفتم ادامه صحبت من رو با مادرش ادامه می‌داد. یاد اون شبی افتادم که توی دوران عقد داشتیم به همراه مادرش از پارک برمی‌گشتیم خونه و اون تمام مدت در حال راه رفتن و حرف زدن با مادرش بود. انگار که اصلا من رو نمی‌دید. وقتی که وسط همین صحبت‌ها به مادرش گفت "عشقم. بوس" یادم افتاد که بارها شده حضوری یا پشت تلفن به مادرش گفته "عشق اول و آخرم". و من چقدر احمقم که فکر می‌کنم توی قلب این پسر جایی دارم. وقتی که اولین بار مامانش یه لباس مجلسی پوشیده بود و بهش گفت "جوووون. چه س*سی شدی" واقعا تعجب کردم! آخه این حرف‌ها توی خونه ما هیچ جایی نداشت. من تصور می‌کردم این مسایل بین زن و شوهره ولی بعد از اون بازم شنیدم که این حرف رو بین مادر و خواهرهاش تکرار می‌کرد. حتی وقتی که توی تبریز مامانش بین انتخاب دو رنگ شلوار می‌خواست یکی رو انتخاب کنه بهش گفت "این یکی س*سی تره!" واقعا دهنم بسته می‌شه وقتی که اینجوری حرف می‌زنه و نمی‌دونم باید چه‌کار کنم!
انقدر بهم فشار میاد که توی مسیر برگشت اصلا نمی‌تونم باش حرف بزنم. چون مدام داره با مادرش صحبت می‌کنه. و وقتی که مادرش به من میگه "ده دقیقه است ساکتی" میگم "شما باش حرف می‌زنید کافیه دیگه" و وقتی میگه تو فرض کن می نیستم خودت باش صحبت کن میگم "حتی اگه من صحبت کنم اون جوابم رو نمی‌ده." عکس‌العملی که می‌ٔدونم قطعا غلطه ولی انقد حرصم گرفته که نمی‌ةونم مودب‌‌تر از این باشم.
خیلی خسته‌ام. دلم می‌خواد یه بلیط بگیرم و برم. به کجاش اصلا مهم نیست. فقط برم و قبل از رفتن یک نامه برای احمد بنویسم و بهش بگم "به پای عشق اول و آخر زندگیت پیر شی. "
سرشار از حس منفی‌‌ام و این جنگیدن هر روزه داره پیرم می‌کنه.
حسم داره کم‌:م به تنفر تبدیل می‌شه. تنفر به زنی که خودش رو مظلوم‌ترین و صبورترین آدم عالم می‌‌‌دونه و همسرش رو "مردی که توی دنیا هیچ کس شبیهش نیست" و میگه توی جوونی کلی بهس فوش می‌‌داده و آرزو می‌کرده که خواهر زاده‌هاش شوهری عین این گیرشون بیاد و بعدش میگه نه. خدا برای هیچ کسی همچین مردی نخواد. هیولایی که اون تعریف می‌کنه هیچ شباهتی به در شوهری که من شناختم نداره. مردی که هر روز کمک خانمش ظرف‌ها رو می‌شوره. هر بار خانمش کاری می‌کنه کلی ازش تعریف می‌کنه. در مقابل ایرادهایی که خانمش ازش می‌گیره و فریادهایی که سرش می‌زنه و من می‌بینم که خیلی وقت‌‌ها واقعا تقصیری نداره فوق‌العاده صبوره. (یعنی من پدر خودم رو می‌بینم که در مقابل یک صدم حرف‌های مادرم چجوری واکنش نشون میده و قهر می‌کنه واقعا حس می‌کنم این مرد نمونه است.)
  • نرگس اخگر
  • ۰
  • ۰
بعد از مرگم این مطلب رو بخونید.
من حس می‌کنم یه مشکلی دارم که مسایل منفی رو توی ذهنم انقدر پررنگ می‌کنم. مثلا قبل از عقد به مدت حدود یک ماه همسرم هرروز برام یه عکس گل میفرستاد به همراه یه متنی که غالبا خودش نوشته بود. اون زمان من اصلا توی زمین سیر نمی‌کردم.. تو آسمونا بودم. خوشحال و عاشق. عاشق‌ترین. به قدری خوشحا بودم که فکر می‌کردم خوشبخت‌ترین زن دنیام. ولی گذشت و عقد کردیم. یه شب که با خانواده همسر رفته بودیم شام رستوران. تو راه برگشت توی ماشین خواهر شوهرم٬ متنی رو شوهرش براش فرستاده بود رو توی ماشین خوند. نوشته بود که تو به من زندگی دوباره دادی و من بدون تو هیچی نبودم. همونجا احمد هم گفت که منم قبل عقد یه مدت به زور هر روز برا نرگس عکس گل می‌فرستادم٬‌بعدش دیگه دیدم خیلی لوس شد نفرستادم! اون لحظه من شکستم٬ به تمام معنی٬ بهههه زوووور می‌فرستاد؟ یعنی چی؟ مگه میشه؟ کی مجبورش کرده بود بفرسته؟ خدایا مگه میشه؟؟
تو یه لحظه بهترین لحظات زندگیت به بدترینش‌هاش تبدیل میشه. حس حماقت بهت دست میده. چقدر من انقد احمق و ساده بودم که اون حرفا رو باور می‌کردم٬ به کجاها که پرواز نمی‌کردم با اون حرفا...
امشب اولین سالیه که من روز زن٬ یک زنم. و با تمام وجودم ناراحتم. انقد که نمی‌تونم جلوی جاری شدن اشک‌هام رو بگیرم. امشب سالگرد قمری عقدمون هم هست. ولی من بازم غمگینم. کاش میشد فرار کنم به یه جایی که هیچ‌کسی نباشه. خسته شدم. نمی‌خوام آدم ضعیفی باشم ولی نمی‌تونم. نمیدونم چه مرگمه. چرا باید تو شب میلاد بهترین خانم دنیا انقد ناراحت باشم. خسته شدم... خداییاااااااا کمکم کن.

  • نرگس اخگر