زغال سنگ درخشان

می‌درخشم تا هستم.

زغال سنگ درخشان

می‌درخشم تا هستم.

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دیر کردی

بسم الله

الان که دارم می‌نویسم چند بار صلوات فرستادم و سعی کردم خودم رو آروم‌تر کنم...

نمیدونم چرا هر بار با وجود اینکه تلاش می‌کنم خودم رو کنترل کنم بازم ناراحت و عصبانی میشم و سردرد می‌گیرم. حس میکنم یه حد آستانه‌ای برای خودم در نظر گرفتم. که خیلی هم تنظیمش دست خودم نیست ولی وقتی از اون فراتر میره یهو سرریز می‌کنم. از اون لحظه به بعد هر چیزی به عصبانیتم اضافه می‌کنه و هر چی فکر بدبینانه‌ است رو دوست دارم بپذیرم. از اینکه کنترلم از دستم خارج میشه ناراحتم. فک کن کل روز رو برنامه‌ریزی کردی که وقتی از در میاد تو، هر چقدرم که دیر باشه، با انرژی بهش سلام بدی و عمیقا از اینکه می‌بینیش خوشحال باشی. تا ساعت ۷:۴۵ هم تمام تلاشت رو کردی که حتی ساعت رو نگاه نکنی، تا ساعت ۵:۳۰ کارهای شرکت رو انحام بدی، بعدش خودت رو ببندی به کار آشپزخونه، یه غذای وقت‌گیر درست کنی، ظرف‌هاش رو بشوری وسطش هم تمام وقت پادکست گوش کنی که یه صدایی باشه توی خونه، که فکرت مشغول پادکست بشه و رها نباشه واسه خودش بچرخه... ولی وسطش به خودت میگی این بار رو هیچ حرفی از اینکه دیر میاد نمی‌زنی... این یه بار رو تو حرف نزن،‌خودش عذرخواهی می‌کنه از اینکه دیر اومده...
۷:۴۵ که ساعت رو می‌بینی یکم ناامید میشی که چقدر سریع زمان گذشت، ناگزیر میای می‌شینی پشت لپ‌تاپ و میری توی توییتر که از قضا این روزها خسته‌کننده‌تر از همیشه هم شده،‌ ولی یهو انگار که دقیقا ۷:۵۵ آستانه تموم شده، انگار گر می‌گیری،‌میخوای یه جوری یه حرفی بزنی... مثلا با اینکه میدونی احتمالا خیلی وقته حرکت کرده و نزدیک خونه است بری پیام بدی "هر موقع حرکت کردی خبر بده"،‌نمیدونم یه جور واکنش انکار شاید،‌ یا جبران افرطی... وقتی ساعت ۸:۰۲ به موبایلم زنگ زد، فوری گفتم "راه افتادی؟"،‌ گغت آره دم درم. برم خرید. گفتم نه ولی بازم اصرار کرد که بره. فکر شیطانی که "اصلا برای خونه اومدن اشتیاق نداره که می‌خواد بره خرید" دوباره اومد توی ذهنم. پشت بندشم بقیشون ردیف شدن که "حتما کلی توی ماشین نشسته پیامک داده قبل از اینکه بخواد از ماشین بیاد بیرون،‌دیدی هیچ اشتیاقی نداره بیاد خونه". وقتی هم که بالاخره اومد خونه نتونستم ناراحتیم رو مخفی کنم. حتی الان که نیم ساعته توی حمامه دارم فکر میکنم "حتما باز با دوستاش وایساده سیگار کشیده که انقد داره خودش رو می‌شوره که بوش بره"، "دیدی همه لباس‌هاش رو هم انداخت توی لباس‌شویی،‌حتما بو میدادن!"

  • نرگس اخگر