بسم الله الرحمن الرحیم.
نرگس هستم. یک اخگر.
اخگر بودن رو امروز برای خودم انتخاب کردم، قبل از اینکه حتی معنیاش رو بدونم... معلومه که بعدش سرچ کردم و فهمیدم معنیاش یه چیزی تو مایههای ذغال سنگه. بعدشم تو توضیح وبلاگم گفتم ذغال سنگ درخشان هستم.
اخگری که کمی توی روزمرگی زندگی گیر کرده... توی مسائلی که میدونه اساسی نیستن ولی شدن کل زندگیش و کل وقتش و ذهنش رو گرفتن...
بذار لحنم رو عوض کنم. به قول آقای فیض:
باید که شیوه سخنم را عوض کنم... شد شد نشد دهنم را عوض کنم...
من کمی دچار روزمرگی شدم... دچار روزمرگی شدن نمیدونم دقیقأ یعنی چی. این یعنی معلوم نیست واقعأ دچارش شده باشم ولی دچار یه چیزی شدم... شاید گیجی یا همچین چیزی... از یه طرف انگار خودم رو سپردم به باد که ببرتم هرجایی که میخواد و از یه طرف پام بسته است. پام رو بستن یا شایدم خودم بستم... نمیدونم.
هم میخوام که خودم باشم، با خانواده خودم باشم. پایبند باشم، حامی باشم، حمایت بشم. هم یه سری اصولشون رو قبول دارم، هم به همونا یه انتقادهایی دارم. هم میخوام از یه سری قید و بندهایی که اذیتم میکنن و حداقل من حس میکنم مانع رشدم هستن رها بشم و هم رها شدن از همه اونا بهم ضربه میزنه. هم انتظار دارم که به خانوادمام محبت و احترام داده بشه و هم خودم انگار که چون از ته دلم یه سری مشکلاتی دارم نمیتونم اون حس خوبی که انتظار دارم داشته باشه رو بوجود بیارم.
نمیخوام مثل اونایی باشم که تا وارد یه محیط جدید میشن اصالت خودشون رو فراموش میکنن و کاملأ وا میدن، در نتیجه مقاومت میکنم. از یک طرف محبت میبینم و روی باز و گشاده که ظاهرأ هر آدمی با هر نگرشی توش پذیرفته شده است و از اون طرف یه سری قانون نسبتأ سفت و سخت وجود داره که هم من کمی ازش خسته شدم و هم ظاهرأ آدمای جدید براشون خیلی راحت نیست پذیرشش و تو این شرایط انتظار محبت و احترام برای خانوادهام شاید کمی پیچیده باشه.
تفاوتها یکم سردرگمم میکنه. تو یه سری مسائل تو خونه اونا قاطعیت وجود داره و همچنین جملاتی شنیده میشه که "اگه من مادرتم این حرف رو میزنم" و تو یه سری مسائل (غالبأ اختلاف نظر بین بچهها) سهلگیری که هر کسی نظر خودش رو داره. تو خونه ما شاید در مورد عقاید و نظرات اون سهلگیری وجود نداشته باشه ولی توی چیزای دیگهای مثل انتخاب زمان مهمونی و اینا آسونگیری هست و من این وسط اون آدمی نبودم که حامی و مبلغ نظرات خانوادهام باشم و دقیقأ اون آدمی بوده که حامی و مبلغ نظرات خانوادهاش بوده. من آدمی بودم که با دید بازتری تفاوتهای خانوادگی رو سعی کردم ببینم و تا جایی که برام قابل قبول بوده بپذیرم و اون آدمی بوده که هر حرف و نظری مخالف چیزی که تو خونه خودشون بهشون عادت کرده ببینه رو باهاش مخالفت میکنه.
از یک طرف من توجه اون رو میخوام و از یک طرف وقتی که به اون توجه میکنم حس میکنم کمی زده میشه و انگار که به یه زمانی نیاز داره که بعدش خودش بیاد به سمت من. من نمیدونم تو این زمانا باید سعی کنم بهش نزدیک بشم یا اجازه بدم دوباره خودشو پیدا کنه... ولی اینکه هر بار یکی دو روز با هم بودیم این حس رو داشتم که یه مدت نمیخواد ببینتم عجیبه.
به عنوان اولین پست وبلاگم خیلی مفصل و نالهطور شد ولی نوشتنش یکجا برای جمع و جور کردن ذهنم لازمه.