زغال سنگ درخشان

می‌درخشم تا هستم.

زغال سنگ درخشان

می‌درخشم تا هستم.

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

حتمأ باید تو زندگی به هدف داشت و یه فعالیت برای انجام دادن!

حتی نباید یک لحظه رو بدون هدف گذروند.

حالا چرا؟ چون سرت گرم بشه مثلأ؟


1- یه چیزی که هست حس کم توجهی شدن هست. این حس که بهت کم توجهی میشه. که دوست داشتنی نیستی و هی تو ذهنت دنبال دلیل و مدرک برای اثبات این قضیه هستی... دیدی اینجوری برخورد کرد؟ دیدی جواب زنگت رو نداد؟ دیدی فلان جا فلان طور برخورد کرد؟ دیدی به اون حرفت بی توجهی کرد؟

خوب آخرش چی؟ آفرین! تو تونستی ثابت کنی که بهت کم‌توجهی میشه و دوست داشتنی نیستی! خوب حالا بعدش چی؟ بیا به سوگواری بپردازیم... بیا هی به خودمون و به بقیه غر بزنیم، بیا این مساله رو هی به روی طرفت بیار و اون رو هم به این باور برسون که نمیتونه تو رو راضی کنه و زندگی رو به کام خودت و اون تلخ کن!!


2- عمیقأ باور دارم که حال خوب از خود آدم شروع میشه، از خونه آدم شروع میشه! اگه تو خودت رو باور داشته باشی، و باور داشته باشی که دوست داشتنی و مورد قبول هستی و اعتماد به نفس داشته باشی، به جای اینکه ذهنت رو درگیر این کنی که طرفت بات چطور برخورد کرد و کل روز و شبت رو به عزاداری بگذرونی و خودت و اون رو تو ذهنت سرزنش کنی، به کارای مهمتر و تصمیم‌های مهمترت میرسی. به این که میخوای واقعأ چه هدفی رو دنبال کنی و میری پی هدفت، نه به خاطر فرار از فکر کردن بلکه وافعأ به خاطر رشد کردن و شکوفا شدن. فکر میکنی به مسائل اصلی زندگیت و به رویکرد واقعی زندگیت.


انتخاب با توئه نرگس، 1 یا 2؟ 

  • نرگس اخگر
  • ۰
  • ۰

نقشه گنج

اون تغییری که سعی کردم توی خودم ایجاد کنم اوضاع رو بهتر کرد. هم سخت‎گیریم رو کمتر کردم و هم سعی کردم مهربون‎تر باشم. اول از همه با خودم و بعد با بقیه.

سعی کردم ببخشم و به دل نگیرم.

سعی کردم نادیده بگیرم تا بتونم با آرامش بیشتری زندگی کنم و بخوابم.

نادیده بگیرم هر حرفی رو که اذیتم میکنه و آروم از کنارش رد بشم. البته نه اینکه بی‌تفاوت باشم ولی خودمو از قید و بند فکر آدما و جوری که به من و درمورد من فکر می‌کنن رها کنم و خودم باشم.

برای خودم ارزش قائل باشم. یه قاب برای برگ کوچولوم سفارش بدم تا قابش کنم و به دیوار بزنمش.

باید به خودم باور داشته باشم و بهترین خودم باشم. تو هر زمینه‌ای که کار می‌کنم.

این یعنی وقتی ورزش می‌کنم خودمو شل نگیرم و محکم باشم و با جدیت کارمو بکنم.

موقع شنا نترسم و حرف‌های مربی‌ام رو به یاد بیارم و درست نفس‌گیری و شنا کنم.

من باید رویام رو پیدا کنم و برای اون روی داشته‌هام و چیزایی که می‌خوام داشته باشم تمرکز می‌کنم.

من رویام رو پیدا می‌کنم و بهش می‌رسم.

من برای یه تغییر توی این دنیا اومدم، باید اونو کشف کنم و همه فعالبت‌هام در راستای اون باشه.

برای این‌کار ذهنم رو از همه مسائل جانبی خالی می‌کنم. میذارم یه سری مسائل تو یه صندوق‌چه باشه تا به موقعش بهش بپردازم.

  • نرگس اخگر
  • ۰
  • ۰

Let's change some thnig

امروز یکم طراحی اتاقم رو عوض کردم. می‌خوام یکم تغییرات بدم توی اتاقم که روحیه‌ام عوض بشه.

مهم اینه که من حالم چجوری خوبه، من حالم خوبه باشه همه چی خوبه.

میخوام همسر رو ببرم بریم قاب بگیریم. برای نقاشی برگی که کشیدم. آخ که چقد خوب میشه همسر براش قاب بخره :)

بزار از نو بسازم هرچی که تو دلم خراب شده. این بار محکم‌تر قدم بر‌می‌دارم و مطمئن به نفس‌تر.

به اونم اجازه اشتباه میدم و سعی می‌کنم ببخشم. کی گفته من هیچوقت اشتباه نمی‌کنم؟

  • نرگس اخگر
  • ۰
  • ۰

یه اتفاقی که برام افتاده اینه که ناامید شدم ازش.

به بی توجهیش عادت کردم ولی سعی میکنم به روش بیارم هر بار و هر بار متوجهش کنم ولی خیلی فایده ای نداره.

بعد از بازی ایران پرتغال که من هی ابراز احساستم رو براش میفرستادم و اون توی اینستاگرام و توییتر پیام میذاشت ولی جواب درخوری به من نمیداد. اون کارش باعث شد که منم جبران کنم گاهی و گاهی هم به طور افراطی هی ابراز احساسات کنم و عدم توجه اون رو ببینم ولی این بار به روش بیارم.

این به رو آوردنش باعث شده که خودمم خسته بشم و رابطمون سرد بشه. البته قبلش برای من سرد شده بود چون اون دوست نداره دو روز پشت سر هم منو ببینه و گاهی دلم میخواد تمام این قید و بند خانواده ها و فشار من نباشه تا ببینم اون خودش با چه ریتی دلش میخواد منو ببینه یا حتی سراغم رو بگیره.

هی ایراد گرفتن ازش حالم رو بد میکنه. اینکه هی کوچکترین مساله رو به رو بیاری قطعأ کار درستی نیست ولی منم خسته شدم و دلیل این کارام قطعأ همون ناامیدیم ازش هست.

دلم میخواد بهش فکر نکنم.

در ضمن رفتارم هم توی خانواده و خصوصأ با  مامانم بد شده.

با همه نامهربون شدم البته اینا اغراق شده است. 

الان فقط خسته ام کاش میشد از زندگی استفعا داد.



پی نوشت: و همه اینا باعث شده وقتی یه ذره هم ابراز احساسات و توجه میکنه اول چشمام گرد بشه و نپذیرم حرفاش رو.

  • نرگس اخگر
  • ۰
  • ۰

دلم می‌خواد گریه کنم!
امشب خیلی خوب بودیم، خیییلییی

خیلی خوب جنگیدیم، 

جوون ایرانی اگه بخواد می‌تونه! بله!

جام جهانی ایران رو از دست داد!


دلم می‌خواد یاد بگیرم از بچه‌های تیم ملی. اونا شغلشون بازی فوتباله و خیلی عالی بودن. 

سعی کن قوی باشی مثل تیم ملی، قوی باش دختر ایرانی. از بیرانوند یاد بگیر و سرت بالا باشه همیشه. تو باید بتونی 

  • نرگس اخگر
  • ۰
  • ۰

خاطرات خوب

یه کار خوبم، مثلأ یادآوری خاطرات خوبه.

اصلن یه چالش بذارم، یک هفته فقط خاطرات خوب رو تو ذهنم نگه دارم و پرورش بدم. مثلأ اون گل یاسه حس خوبی بهم داد.

دیشبم رفتم با بهزاد رانندگی، از باکری انداختم تو شیخ فضل الله و از اونجا یادگار امام و باز شیخ فضال الله و ستاری. برای من واقعأ پیشرفت خوبی بود. البته رانندگی ام خوب نیست و با سلام و صلوات سلامت خونه میرسیم ولی من باید تلاش کنم.

به قول آقای مورس مترلینگ 

"اگر در اولین قدم موفقیت نصیب ما می‌شد، سعی و عمل دیگر معنا نداشت."

  • نرگس اخگر
  • ۰
  • ۰

عطر یاس

دیشب بوی یاس حسابی توی حیاط خلوت خونمون پیچیده بود. اومده بود تا دستامون رو بگیره و ببرتمون به خاطرات گذشته... 

به سال‌ها پیش که توی حیاط خونمون یه درخت یاس بزرگ داشتیم و هر شب از بوی یاسش مست می‌شدیم...

انقد بوش می‌پیچید که مامان گاهی چند تا یاس جدا میکرد و تو بشقاب به همسایه‌ها می‌دادیم...

هر موقع مهمون میومد خونمون دستاشو پر از یاس می‌کردیم و راهیش می‌کردیم که بره...

اون موقع‌ها مربای گل یاس داشتیم، لای کتابامون یاس خشک شده داشتیم، حیاط داشتیم، یه باغچه خوشگل داشتیم، انار داشتیم، یاس داشتیم...

تو حیاط خونه دوچرخه سواری می‌کردیم

با بچه‌های کوچه بازی می‌کردیم.. با پگاه، با نجمه، با مریم... 

کوبلن می‌دوختیم، گلدوزی می‌کردیم، فوتبال بچه عربا رو نگاه می‌کردیم

مصطفی هم سن من بود. کلاس سوم راهنمایی بودیم، یادمه فصل امتحانا بود؛ کتاب ریاضی‌اش رو آورد و به من که درسم بهتر بود گفت جاهایی از کتاب که توی امتحان اومده رو براش علامت بزنم! منم بهش گفتم امتحانامون سراسری نیست که، سوالای امتحان ما با شما فرق داره! اونم گفت باشه ولی تو علامت بزن! منم براش علامت زدم و بهش کتابمو دادم :))

یادمه بچه‌تر بودم، پسر عربا داشتن تو کوچه فوتبال بازی می‌کردن، کفش پاشون نبود، اون موقع من با یه دختر و پسر بزرگتر از خودم کنار کوچه ایستاده بودیم، من با تعجب به پسرا نگاه کردم و گفتم اینا که بدون کفش بازی می‌کنن پاشون کثیف میشه چجوری نماز می‌خونن؟! اون دختره که از من بزرگ‌تر بود با حالت خنده و کمی تمسخر گفت اونا که نماز نمی‌خونن!! قشنگ یادمه که اون جواب برام حتی عجیب‌تر از کار اون پسرا بود و با کاملأ منو تو خودم فرو برد! باورم نمی‌شد که کسی نماز نخونه! الان که فکر می‌کنم هنوزم همین‌طورم انقد این مساله برام بدیهیه که باورم نمیشه کسی انجامش نده یا حداقل کسی که خیلی کارای دیگه رو انجام میده این کارو انجام نده.

دیدی عطر یاس منو تا کجاها برد و به کچاها آورد :)

  • نرگس اخگر
  • ۰
  • ۰

به نظرم این که بتونی حرف دلت رو بزنی و اگه باش مخالفت شد بازم تکرارش کنی و بهت برنخوره که چرا باش مخالفت شده و بازم تکرارش کنی و ناراحتم نشی و رفتارت تهاجمی نشه و رو مسائل دیگه‌ات هم تاثیر نذاره خیییییلیییی هنر مهمیه.

مهمه که حرفت رو بزنی، 

مهمه که به خواسته‌ات برسی،

 مهمه که دلسرد و دلزده نشی.

 مهمه که زننده نباشی. 


با خواهرم یکم حرف زدم و بهش از اون تفاوت‌های خانوادگی که تو پست اول نوشته بودم گفتم، خواهر گفت که تو هم تابحال بهش از اذیت‌هایی که تو خونه اونا میشی گفتی؟ گفت چرا می‌خوای خونه ما رو شبیه خونه اونا کنی؟ چرا فک میکنی اونا خوبن و ما باید تغییر کنیم؟ و من الان فکر میکنم که شاید چون خودم اینجوری فک میکنم همسر هم همینجوری فک میکنه...

از اینکه دیر جواب پیام بده یا جواب پیام نده عصبانی میشم و این ناراحتیم رو گاهی بروز میدم ولی به نظرم نحوه بروزم خوب نیست. خیلی تهاجمی بروز میدم.

خ.ا گفته بود که وقتی خواسته‌ای داری محکم و شجاعانه مطرح کن و من توی چند مورد این کارو کردم. سعی کردم راست بشینم و محکم حرف بزنم، خوب چند درصدی از حرف‌هام رو تونستم بزنم ولی اون مثلأ میگفت که این حرف‌هایی که می‌خوای بزنی تو دفترچه نوشتی؟ (یعنی جمع‌بندی کردی توی ذهنت؟) راستش بعدش به ذهنم رسید که باید می‌گفتم جلسه کاری نیومدم که همه چی رو از قبل نوشته باشم.. با هم حرف می‌زنیم و با هم فکر می‌کنیم تا به نتیجه برسیم... ولی گاهی فک می‌کنم اون یک طرف گود ه و من طرف دیگه‌اش.

خواهر گفت تو وقتی با یه چیزی مخالفی، مخالفتت رو بیان نمی‌کنی میگی چون اون این شکلی دوست داشت پس اون کار رو انجام میدیم. راس میگه و بعد از یه مدت هم از دستش شاکی میشم که چرا همش هر چی اون میگه میشه.

خلاصه این هم از این.

امیدم به چهارشنبه هستش. مع السعاده، مع الاسف.

  • نرگس اخگر
  • ۰
  • ۰

سلام.

امروز شنبه است و من ساعت 6:30 تا 7:30 رفتم باشگاه و ورزش کردم و دوش گرفتم و یه روز خوب رو شروع کردم:)

ساعت حدود 10:30 توسط همسر جان به چالش #30_دقیقه_با_کتاب دعوت شدم و برای شروع نمایش‌نامه "تصویر مسخره آقای لام" رو انتخاب کردم.

یه کتاب کوتاه و راحت که تصمیم دارم دو سه روزه تمومش کنم و بعدش برم سراغ کتاب‌های سنگین‌تر، مثلأ "جنه العاصمه" یا کتاب "thinking deep slowly" که جفتشون رو هم همسر جان بهم داده.

امروز حدودأ سه ساعت روی کار اینترنتی‌ام زمان گذاشتم و 8 تا درخواست پروژه دادم تا ببینم چطور پیش میره اوضاع...

راستی همسر جان جواب اس ام اس و واتس اپ رو میده ولی تلگرام رو نه! منم چند تا مسیج تلگرامی براش فرستادم و دو تاش رو پاک کردم. کلأ دیر سین میکنه پیام‌هاش رو.

یه نکته‌ای که الان به ذهنم رسید تفاوت میزان صمیمیت با خانواده است. خاله من دیروز برگشتن شهر خودشون و ما اصلأ ازش خبر نداشتیم که کجاست و رسیده یا نه. و خوب همین باعث میشه که وقتی من تعداد زیاد ایموجی قلب و بوس اون برای خاله‌اش رو ببینم حساس بشم که چرا برای من اینجوری نیست پس؟ 

خوب دیگه این بود خلاصه فکرا و کارای من تا این قسمت از روز.

میریم که داشته باشیم یک بعدازظهر عالی ر.

  • نرگس اخگر
  • ۰
  • ۰

بسم الله الرحمن الرحیم.

نرگس هستم. یک اخگر.

اخگر بودن رو امروز برای خودم انتخاب کردم، قبل از اینکه حتی معنی‌اش رو بدونم... معلومه که بعدش سرچ کردم و فهمیدم معنی‌اش یه چیزی تو مایه‌های ذغال سنگه. بعدشم تو توضیح وبلاگم گفتم ذغال سنگ درخشان هستم.

اخگری که کمی توی روزمرگی زندگی گیر کرده... توی مسائلی که میدونه اساسی نیستن ولی شدن کل زندگیش و کل وقتش و ذهنش رو گرفتن...

بذار لحنم رو عوض کنم. به قول آقای فیض:

باید که شیوه سخنم را عوض کنم... شد شد نشد دهنم را عوض کنم...

من کمی دچار روزمرگی شدم... دچار روزمرگی شدن نمیدونم دقیقأ یعنی چی. این یعنی معلوم نیست واقعأ دچارش شده باشم ولی دچار یه چیزی شدم... شاید گیجی یا همچین چیزی... از یه طرف انگار خودم رو سپردم به باد که ببرتم هرجایی که می‌خواد و از یه طرف پام بسته است. پام رو بستن یا شایدم خودم بستم... نمی‌دونم.

هم می‌خوام که خودم باشم، با خانواده خودم باشم. پایبند باشم، حامی باشم، حمایت بشم. هم یه سری اصولشون رو قبول دارم، هم به همونا یه انتقادهایی دارم. هم می‌خوام از یه سری قید و بندهایی که اذیتم می‌کنن و حداقل من حس می‌کنم مانع رشدم هستن رها بشم و هم رها شدن از همه اونا بهم ضربه می‌زنه. هم انتظار دارم که به خانوادم‌ام محبت و احترام داده بشه و هم خودم انگار که چون از ته دلم یه سری مشکلاتی دارم نمی‌تونم اون حس خوبی که انتظار دارم داشته باشه رو بوجود بیارم.

نمی‌خوام مثل اونایی باشم که تا وارد یه محیط جدید میشن اصالت خودشون رو فراموش می‌کنن و کاملأ وا میدن، در نتیجه مقاومت می‌کنم. از یک طرف محبت می‌بینم و روی باز و گشاده که ظاهرأ هر آدمی با هر نگرشی توش پذیرفته شده است و از اون طرف یه سری قانون نسبتأ سفت و سخت وجود داره که هم من کمی ازش خسته شدم و هم ظاهرأ آدمای جدید براشون خیلی راحت نیست پذیرشش و تو این شرایط انتظار محبت و احترام برای خانواده‌ام شاید کمی پیچیده باشه.

تفاوت‌ها یکم سردرگمم می‌کنه. تو یه سری مسائل تو خونه اونا قاطعیت وجود داره و همچنین جملاتی شنیده میشه که "اگه من مادرتم این حرف رو میزنم" و تو یه سری مسائل (غالبأ اختلاف نظر بین بچه‌ها) سهل‌گیری که هر کسی نظر خودش رو داره. تو خونه ما شاید در مورد عقاید و نظرات اون سهل‌گیری وجود نداشته باشه ولی توی چیزای دیگه‌ای مثل انتخاب زمان مهمونی و اینا آسون‌گیری هست و من این وسط اون آدمی نبودم که حامی و مبلغ نظرات خانواده‌ام باشم و دقیقأ اون آدمی بوده که حامی و مبلغ نظرات خانواده‌اش بوده. من آدمی بودم که با دید بازتری تفاوت‌های خانوادگی رو سعی کردم ببینم و تا جایی که برام قابل قبول بوده بپذیرم و اون آدمی بوده که هر حرف و نظری مخالف چیزی که تو خونه خودشون بهشون عادت کرده ببینه رو باهاش مخالفت میکنه.

از یک طرف من توجه اون رو می‌خوام و از یک طرف وقتی که به اون توجه می‌کنم حس می‌کنم کمی زده می‌شه و انگار که به یه زمانی نیاز داره که بعدش خودش بیاد به سمت من. من نمیدونم تو این زمانا باید سعی کنم بهش نزدیک بشم یا اجازه بدم دوباره خودشو پیدا کنه... ولی اینکه هر بار یکی دو روز با هم بودیم این حس رو داشتم که یه مدت نمیخواد ببینتم عجیبه.

به عنوان اولین پست وبلاگم خیلی مفصل و ناله‌طور شد ولی نوشتنش یک‌جا برای جمع و جور کردن ذهنم لازمه.


  • نرگس اخگر