دیشب بوی یاس حسابی توی حیاط خلوت خونمون پیچیده بود. اومده بود تا دستامون رو بگیره و ببرتمون به خاطرات گذشته...
به سالها پیش که توی حیاط خونمون یه درخت یاس بزرگ داشتیم و هر شب از بوی یاسش مست میشدیم...
انقد بوش میپیچید که مامان گاهی چند تا یاس جدا میکرد و تو بشقاب به همسایهها میدادیم...
هر موقع مهمون میومد خونمون دستاشو پر از یاس میکردیم و راهیش میکردیم که بره...
اون موقعها مربای گل یاس داشتیم، لای کتابامون یاس خشک شده داشتیم، حیاط داشتیم، یه باغچه خوشگل داشتیم، انار داشتیم، یاس داشتیم...
تو حیاط خونه دوچرخه سواری میکردیم
با بچههای کوچه بازی میکردیم.. با پگاه، با نجمه، با مریم...
کوبلن میدوختیم، گلدوزی میکردیم، فوتبال بچه عربا رو نگاه میکردیم
مصطفی هم سن من بود. کلاس سوم راهنمایی بودیم، یادمه فصل امتحانا بود؛ کتاب ریاضیاش رو آورد و به من که درسم بهتر بود گفت جاهایی از کتاب که توی امتحان اومده رو براش علامت بزنم! منم بهش گفتم امتحانامون سراسری نیست که، سوالای امتحان ما با شما فرق داره! اونم گفت باشه ولی تو علامت بزن! منم براش علامت زدم و بهش کتابمو دادم :))
یادمه بچهتر بودم، پسر عربا داشتن تو کوچه فوتبال بازی میکردن، کفش پاشون نبود، اون موقع من با یه دختر و پسر بزرگتر از خودم کنار کوچه ایستاده بودیم، من با تعجب به پسرا نگاه کردم و گفتم اینا که بدون کفش بازی میکنن پاشون کثیف میشه چجوری نماز میخونن؟! اون دختره که از من بزرگتر بود با حالت خنده و کمی تمسخر گفت اونا که نماز نمیخونن!! قشنگ یادمه که اون جواب برام حتی عجیبتر از کار اون پسرا بود و با کاملأ منو تو خودم فرو برد! باورم نمیشد که کسی نماز نخونه! الان که فکر میکنم هنوزم همینطورم انقد این مساله برام بدیهیه که باورم نمیشه کسی انجامش نده یا حداقل کسی که خیلی کارای دیگه رو انجام میده این کارو انجام نده.
دیدی عطر یاس منو تا کجاها برد و به کچاها آورد :)
- ۹۷/۰۴/۰۳